ياداشتي کوتاه درباره دکتر سنجابي و ليبرالهاي ايران
سام قندچي
http://www.ghandchi.com/467-KarimSanjabi.htm
پيشگفتار
ميخواهم در آغاز اين نوشتار توضيح دهم که هدف اين مقاله بحث درباره اپوزيسيون سلطنت طلب ايران نيست بلکه هدف بررسي يک موضوع تاريخ معاصر ايران است. علت نوشتن اين تذکار هم اينکه ده روز پيش مصاحبه اي داشتم تکنيکي درباره فيلترينگ اينترنت در ايران که هيچ ربطي به سلطنت يا سلطنت طلبان ايران نداشت، و ناگهان يک سايت سلطنت طلب با ذکر مصاحبه من حمله شخصي راه انداخت [http://www.sarbazekuchak.blogspot.com]. من هم ناديده گرفتم هرچند برخي دوستان من طاقت نياوردند و پاسخ دادند [http://www.iranpoliticsclub.net/club/viewtopic.php?p=5859#5859] . در نتيجه حالا که اين مقاله تاريخي را مينويسم، از قبل ميخواهم بگويم که من در پي آغاز يک سري بحث بيشتر با سلطنت طلبان نيستم.
چند سالي است از بحث اپوزيسيون سلطنت طلب ايران و مجاهدين امتناع ميکنم. با اين حال وقتي در 20 سال گذشته هزار بار به من و خانواده ام حمله شخصي کرده اند، وقتي من هم يکبار عکس العمل نشان دادم، برميگردند و از من طلبکار هستند که گوئي من هزار بار به آنها پوزش بدهکارم، ولي آنها حتي يکبار هم پوزشي بدهکار نيستند. رابطه من با ديگران در جنبش سياسي، مناسبات شخصي نيست، و موضوع بحث نظري است، و انها هم که بحث ها را شخصي ميکنند معلوم است که در بحث نظري حرفي براي گفتن ندارند. تأسف بار است که هرگاه تصور ميشود که آمريکا قرار است به ايران حمله کند، دسته اي از سلطنت طلبان فوراً به بقيه اپوزيسيون حمله ميکنند و همه نصايح درباره وحدت يادشان ميرود چرا که در تخيل خود فکر ميکنند فردا قرار است آمريکا آنها را در ايران بقدرت برساند و ميخواهند مبادا بقيه فکر کنند که اينان قرار است قدرت را با کسي تقسيم کنند.
اجازه دهيد تأکيد کنم که هيچگاه هدف من غير منصفانه نگريستن به دوران شاه نيست. شک نيست که روشنفکران در دوران شاه در قدرت نبودند و عوامل سلطنت در قدرت بودند، در نتيجه روشن است براي شکست ها هم نميشود اساساً روشنفکران يا مردم ايران را مسؤل دانست، وقتي رژيم شاه آنها را در تصميم گيري ها شرکت نداد، که امروز بشود آنها را براي شکست يا موفقيت مسؤل دانست يا محکوم کرد. با اين حال خاطر نشان کنم که اين واقعيت حقوقي اپوزيسيون يا مردم را از هر خطائي بطور کلي متبرا نميکند. دموکرات بودن، وقتي نيروئي در اپوزيسيون و نه در قدرت است، هنر نيست، نه آنزمان و نه امروز.
مثلاً روشنفکران مذهبي که زمان شاه در اپوزيسيون بودند، و از دموکراسي دم ميزدند، وقتي با شروع جمهوري اسلامي در قدرت قرار گرفتند، دموکراتيک عمل نکردند. من ميگويم اگر منصف باشيم بايستي بگوئيم روشنفکران چپي يا ملي يا آينده نگر هم اگر بقدرت رسيده بودند، چندان بهتر نميبودند. حتي در تجربه خود من، در محدوده چندتا تارنماي چپي و ملي و آينده نگر در خارج از کشور، افرادي که توانستند امکانات انتشاراتي را کنترل کنند، حتي در سايت هائي که در بنيانگذاري يا توسعه آنها نقش داشتم، وقتي با نظر من مخالف بودند، زماني که حتي قدرت سياسي را در اختيار ندارند، سانسورم کردند، و اقدام خود را موضوع ويراستاريEditorial وانمود کردند.
پس نقد از سلطنت بمعني اين نيست که جريانات سياسي نظري ديگر را فرشته تصور کنم. در حقيقت چند دهه فعاليت نيروهاي مختلف سياسي ايراني در دوران جمهوري اسلامي در مؤسسات مختلف بين المللي اين خوبي را داشته است که نيروهاي مختلف سياسي خود را نشان دهند که چگونه بخاطر اختلافات نظري به يکديگر حتي در عرصه حرفه اي، آنهم در خارج از ايران، به هم اجحاف ميکنند، بجاي آنکه پروفشنال باشند، و اين موضوع خود بر قضاوت رهبران فکري درباره نيروهاي مختلف تأثير دارد، جدا از آنکه در تعارفات شفاهي چقدر از وحدت و دوستي دم زده شود. مردم با هوش تر از آنند که اينگونه عملکرد هاي *سياسي* را مسأله شخصي يا حرفه اي تلقي کنند و نبينند که بخاطر تعصبات سياسي و ايدئولوژيک است که هنوز مثل بختک روح ايراني را ميخورد و آزادي بيان را در بند ميکند حتي در خارج ايران که فيلترينگ جمهوري اسلامي نيست که فکر کنيم همه سانسور و دشمني با آزادي بيان سياسي و نظري از آن است.
اما موضوع سلطنت مساوي بحث دموکراتيک بودن روشنفکران و سايه روشن هاي مختلف نظري آنان نيست، بلکه بحث بر سر احياي يک سيستم حکومتي معين براي ايران است. واقعيت اين است که حتي در کامبوج، با پادشاهي نظير نورودوم سيهانوک در اپوزيسيون، که بوسيله کودتا سرنگون شده بود و نه با انقلاب، و با اينکه هميشه دموکرات منش و عدالت جو بود، بازهم امروز احياء سلطنت در آنکشور بيان يک شکست دموکراسي است و نه موفقيت، و پسر وي هم نه آنکه انسان بدي باشد، بلکه به خاطر خود سيستم سلطنت و بادمجان دورقابچيان آن در يک کشور عقب مانده، نتوانسته سلطنت بهتر از اين عمل کند، و سمبل شکست همه کوششهاي کامبوج براي رسيدن به جامعه اي آزاد و مدرن شده است.
يعني در بهترين حالت هم امروز کوشش براي احياي سلطنت به شکل مشروطه و دموکراتيک، در کشورهاي عقب مانده، نه تجربه اي نظير اسپانياي اروپائي، در قاره اي که دموکراسي قرن ها در آن تسلط داشته است، بلکه تجربه اي منفي از شکست ديگري براي دموکراسي در آسيا است که هنوز اقصي نقاط آن سايه ديکتاتوري رخت بر نبسته است، و کلاف سردرگم کامبوج تازه ترين ارمغان شکست تلاش براي احياي سلطنت بصورت دموکراتيک است. کوشندگان دموکراسي در ايران مسأله شان براي رسيدن به دموکراسي، نه صرف انرژي و توان خود براي کار باطل تغيير سيستم جمهوري به سلطنت، بلکه کوشش براي سرنگوني حکومت مذهبي و ديکتاتوري موجود و ايجاد سيستمي سکولار، دموکراتيک، و آينده نگر است که حتي قالب جمهوري کلاسيک هم براي بيان آن ناکافي است تا چه رسد احياء سلطنت پنجاه ساله پهلوي که فرسنگ ها از نيازهاي دوران ما عقب است، هرچند هر کسي حق دارد که در اپوزيسيون هنوز در پي احياء سلطنت يا مشروطيت باشد، يا نظير مجاهدين هنوز در پي ايجاد دولت اسلامي نوع ديگري گام بردارد.
اين حق را ديدن و به آن احترام گذاشتن يعني دموکراسي، و من به حق سلطنت طلبان و مجاهدين در آزادي انديشه احترام ميگذارم، و اميدوارم آنان نيز به حق من در داشتن نظري مخالف احترام بگذارند، نه آنکه بخواهند با حمله شخصي من را وادار به صرف وقت خود با موضوعاتي کنم، که از نظر من ديگر اهميتي براي گفتمان سياسي جهت تحول آينده ايران ندارند. از پيش از سلطنت طلبان دموکرات منشي نظير داريوش همايون و دکتر شاهين فاطمي که در عمل احترام به عقايد ديگران را طي همه اين سالها نشان داده اند، و از شانتاژ و سرکوب در اپوزيسيون فاصله گرفته اند، تشکر ميکنم.
در نتيجه روشن است بحث من مسأله شخصي نيست وگرنه همواره از اين دو فعال اپوزيسيون سلطنت طلب در عالم سياست ايران به نيکي ياد نميکردم. آنچه به عقيده من از نظر تئوريک درمورد سلطنت و مجاهدين در جنبش کنوني ايران اهميت دارد را آخر بار در خرداد ماه سه سال پيش نوشتم [http://www.ghandchi.com/337-MonarchyMKO.htm] و ديگر هم چيزي ننوشتم و تکرار دعوا هاي شخصي هم اين مسائل نظري را رفع نميکند. به هر حال بحث اين مقاله من درباره سلطنت نيست و تمناي من اين است که با انحراف بحث، هدف اين مقاله که روشن کردن يک موضوع تاريخ معاصر ايران است، مخدوش نشود."
***
درباره موضع دکتر سنجابي در انقلاب 1357
امروز برخي از کوشندگان جنبش جوانان ايران مقصر بسياري از شکست هاي انقلاب 1357 ايران را تصميم دکتر سنجابي براي همراه شدن با دولت موقت بازرگان تلقي ميکنند. به عبارت ديگر اين حقيقت که دکتر سنجابي راه همکاري با خميني را بجاي گزينش راهي که دکتر شاهپور بختيار برگزيد يعني ايستادگي در برابر سيل اسلامگرائي که بعداً همه ايران را فرا گرفته و آخرين نشانهاي مدرنيسم را از ايران زدود، انتخاب کرد.
در سال 1983 وقتي که مرحوم دکتر سنجابي و همسرش مدتي با خانواده پسر خود در کاليفرنيا اقامت داشت، من به همراه مرحوم قاسم لباسچي به ديدن ايشان رفتم. دکتر سنجابي که کمرش بخاطر افتادن از اسب در زمان فرار از ايران شکسته بود، بسختي ميتوانست راه برود. با اين وجود خيلي صميمانه به ما خوشامد گفته و براي صرف ناهار ما را نگهداشت. ديدار بسيار دوستانه اي با او و خانواده اش بود. حتي با اينکه خيلي پير شده بود، در مورد همه وقايع خيلي مطلع و ذهنش بسيار روشن بود. من از او پرسيدم که چرا جبهه ملي آنقدر در زمان انقلاب 1357 بي طرفدار بود؟ دکتر سنجابي به من پاسخ داد که علت اصلي بوجود آمدن دو جنبش در ميان جوانان ايران در سالهاي بعد از پانزده خرداد 1342 بود. يکي از آنها جنبش حسينيه ارشاد شريعتي و ديگري جنبش چريکي بود.
در آنزمان، من کتاب «موج سوم» اثر آلوين تافلر را به دکتر سنجابي معرفي کردم و ايشان هم کتاب «معتقدين حقيقيTrue Believers» اثر اريک هوفر را به من معرفي کردند. پس از آن تاريخ، من کتاب اريک هوفر را مطالعه کردم و آنرا يکي از بهترين توصيفات جنبش هاي بنيادگرائي فناتيک يافتم، منظورم جنبش هائي نظير فاشيسم هيتلري، استالينيسم، يا خمينيسم است. همچنين نظر دکتر سنجابي را در مورد اينکه چرا جبهه ملي در زمان انقلاب آنقدر طرفدار نداشت، توضيح فشرده واقعاً دقيقی يافتم.
واقعيت اين است که روشنفکران ايران اساساً از زمان بقدرت رسيدن رضا خان در ايران، چپ گرا بوده اند. بقدرت رسيدن رضا خان به معني شکست نيروهاي ملي بود که از زمان مغلوب شدن محمد عليشاه در بمباران مجلس، در همکاري با بخشي از روحانيون دولت را ميگرداندند. در زمان سعود رضا شاه به قدرت، مصدق، در برابر بدست گرفتن هر سه قوه دولت توسط رضا شاه، مقاومت کرد. اين زماني بود که رضا خان نمايندگان مجلس را براي پشتيباني از طرح خود تهديد ميکرد. بهرحال شکست ناسيوناليستها و ليبرالها در آنزمان بدنه اصلي روشنفکران ايران را بسوي چپ سوق داد. اين واقعيت را به بهترين وجه ميتوان بعد از سقوط رضا شاه در شهريور 1320 ديد، زماني که يک شخصيت ملي و سوسيال دموکرات نظير سليمان ميرزا اسکندري بنيانگذار حزب توده چپ گرا شد. در طي سالهاي 1320 تا 1332 نيروهاي اصلي در صحنه سياسي ايران را برعکس دوران مشروطيت نه نيروهاي ناسيوناليست، بلکه چپ گرايان تشکيل ميدادند.
سقوط مصدق در کودتاي 1332 ضربه ديگري بود بر نيروهاي ملي و روشنفکران ايران بيشتر و بيشتر بسوي چپ سوق يافتند و بالاخره در روزهاي پيش از 15 خرداد 1342، با شکست برنامه هاي اجازه محدود شخصيت هاي جبهه ملي براي شراکت در قدرت، آخرين اميدهاي روشنفکران ايران براي يک راه ليبرال رنگ باخت. ليبرالهاي جبهه ملي هرگونه جذابيت را براي جوانان از دست دادند. جوانان بيشتر و بيشتر به دنبال شريعتي يا به دنبال جنبش چريکي ميرفتند و هردو اين جنبشها برروي ضديت با غرب بمثابه سد اصلي در برابر کسب آزادي در ايران تحت رژيم شاه، تأکيد ميکردند.
در آستانه انقلاب 1357، تعداد طرفداران جبهه ملي خيلي کم بود. من بخاطر دارم که حتي چند ماهي پس از انقلاب 1357 که نيروهاي مختلف توانسته بودند تعداد طرفداران خود را افزايش دهند، وقتي دکتر کريم سنجابي از مقام خود بمثابه وزير امور خارجه دولت موقت بازرگان استعفاء کرد، براي گردهمائي عمومي و مصاحبه با او که در مقر جبهه ملي در ميدان انقلاب برگزار شده که من شخصاً در آنجا بودم، حتي 200 نفر هم در آنجا حضور پيدا نکرده بودند و حيات خالي بود. به عبارت ديگر پشتيباني از جبهه ملي در سالهاي پيش از انقلاب 1357 اصلاً قابل ملاحظه نبود و حتي در دو سال اول پس از انقلاب نيز چندان افزايش نيافت و گروه هاي راديکال خمينيست يا حامي چريکها بيشترين طرفدار را داشتند. گرجه مجاهدين هم طرفداران خود را در آستانه انقلاب 1357 ، بخاطر ماجراي نقي شهرام و شريف واقفي از دست داده بودند، ولي در دوسال اول بعد از انقلاب، مجاهدين خيلي بسرعت رشد کردند. وليکن جبهه ملي يا گروه هاي ليبرال ديگر، هنوز آنقدر طرفداري در جامعه پيدا نکردند.
فقط پس از قتل عام هاي سال 1360 از چپ . مجاهدين و با شکست راهي که اکثريت چپ بر گزيده بود، يعني با شکست راه همکاري با خميني در طي گروگانگيري، بسياري از مردم شروع به مورد سؤال قرار دادن مواضع همکاري چپ با اسلامگرايان که زير پرچم ضديت با امپرياليسم انجام شده بود، کردند، و کم کم روشنفکران بيشتر و بيشتري به قدرشناسي از انديشه ليبرال رسيدند و اين چرخش معنايش آغاز همدردي با جبهه ملي بود.
با اين حال روشن بگويم که حتي تا به امروز، بنظر من اکثريت روشنفکران سياسي ايران هنوز چپ گرا هستند. حتي در داخل جبهه ملي، آنهائي که به چپ متمايل هستند اکثر فعالين حبهه را تشکيل ميدهند. بسيار ساده ميشود از شکلي که جبهه ملي به موضوع اسرائيل برخورد ميکنند اين حقيقت را تشخيص داد که چطور موضع آنها موضع استاندارد چپ گرايان و اسلامگرايان است که به اسرائيل فقط از زاويه تضاد فلسطين و اسرائيل مينگرند [http://www.ghandchi.com/465-IRI-IsraelWar.htm] که قرسنگ ها از موضع احزاب ليبرال اروپا درباره اسرائيل، فاصله دارد.
حتي وقتيکه برخي از چپ گرايان امروز براي مدرنيسم فراخوان ميدهند، هنوز نظير اصلاح طلبان مذهبي که خواستار اصلاح در مذهب مارکسيسم هستند سخن ميگويند و نه آنکه کاملاً پوسته جپ را به دور بياندازند. همين بحث درباره شکلي که آنها به آمريکا و غرب برخورد ميکنند صادق است [http://www.ghandchi.com/346-West.htm]. اين امر فقط بخاطر کودتاي 28 مرداد 1332 و مخالفت با اقدام آمريکا، نيست. مقدار زيادي آنتي-آمريکانيسم چپ گر را حتي در ميان بسياري از طرفداران جبهه ملي، ميتـوان ملاحظه کرد. در گذشته اعضاء جبهه ملي نيز علت ديگري براي اينگونه مواضع بودند، اما ميتوانم بجرئت بگويم که امروز، منشآ اينگونه موضعگيري ها اساساً از سوي اعضاء متمايل به چپ جبهه است.
جبهه ملي يک حزب نيست و از افرادي تشکيل شده است که اساساً به دور محور *استقلال* ايران متشکل شده اند، نه آنکه بر محور يک ايدئولوژي ليبرال متحد شده باشند، و به همين علت هم خود را *ملي* ميخوانند و نه *ليبرال*، هرچند خوشبختانه رهبري جبهه اساساً در دست فراکسيون هاي ليبرال نظير دکتر سنجابي که من يک سوسيال دموکرات تلقي ميکنم، بوده است.
کل جبهه ملي را با يک دست براي هر آنچه در انقلاب 1357 به خطا رفت، به دور انداختن، ميتواند که منتقدين را در همان موضعي قرار دهد که هيمن شکل برخورد در 15 خرداد 1342 روي داد، وقتي که منقدين، ليبرالها را براي شکست اپوزيسيون ليبرال رژيم شاه محکوم کردند، و راه شريعتي و جنش هاي افراطي چريکي را در پيش گرفتند.
خلاصه کنم، روشنفکران ايران در آستانه انقلاب 1357 اصلاً با سياست هاي ليبرالي سمتگيري نداشتند و عمدتاً با ايده هاي اسلامي شريعتي يا با نظريات چپ گراي چريکي جهت گيري کرده بودند.
حالا در موقعيتي آنچنان، گزينه هاي دکتر سنجابي و جبهه ملي در آستانه انقلاب 1357 چه ميتوانستند باشند؟ من فکر ميکنم اگر وي خطر واقعي آن اسلامگرائي که ما امروز ميبينيم را ديده بود، مطمئن هستم که به بختيار ملحق ميشد و نه آنکه با خميني سمت گيري کند. من فکر ميکنم که او خيلي زود دريافت که جمهوري اسلامي يک دموکراسي نخواهد بود و به همين علت هم از دولت موقت بازرگان استغفاء کرد. آيا دکتر سنجابي يک خائن بود يا فقط سياستمداري بود که در يک مقطع مهم تاريخ ايران اشتباه کرد؟ من فکر ميکنم که دومي درست است و بسياري ديگران هم همين اشتباه را با حمايت خود از خميني و اسلامگرايان، مرتکب شدند. من خود چند سالي پيش از 1357 بوسيله نيروهاي اسلامگرا بخاطر مخالفت با اسلامگرائي مورد حمله قرار گرفتم و بسياري دوستان مرا نصيحت کردند که اتحاد اپوزيسيون را حفظ کنم و بر روي يک تضاد دروني توجهم را متمرکز نکنم. بنابراين در آن نسل همه کس يک موضع را اختيار نکردند.
البته تا آنجا که به دکتر سنجابي و جبهه ملي مربوط ميشود آيا واقعاً اگر وي با بختيار سمت گيري کرده بود، آنقدر ها هم در نتيجه تحولات ايران تفاوتي بوجود ميامد؟ پاسخ من "نه " است. روشنفکران ايران اساساً اهميتي در آنزمان به آنچه که سنجابي يا ديگر رهبران جبهه ملي ميگفتند، نميدادند. تنها دليل آنکه شاه سعي ميکرد با جبهه معامله کند اين امر بود که شاه ميدانست که آنان ارتباطات هائي با خميني دارند، و همينطور شاه اين تصور را داشت که جبهه در ميان روشنفکران ايران از پشتيباني برخوردار است. شاه نميدانست که به دليل سرکوب رژيم خود وي طي سالهاي پس از کودتاي 28 مرداد، و با بستن هرگونه انجمن سياسي در داخل ايران، خود او جبهه ملي و گروه هاي مشابه را بي اثر کرده بود و راه را براي پيروزي اسلامگرايان که تشکيلات سنتي مسجد را براي استفاده خود در اختيار داشتند، فراهم کرده بود، و به لطف اين کار ساواک، هيچ تشکيلات سياسي ديگري از اپوزيسيون نميتوانست با اسلامگرايان رقابت کند. و واقعيت اين است که در آن برهه زماني انقلاب، روشنفکران سکولار ايران چپ گرا بودند و نه ليبرال و اصلاً به هر چه که جبهه ملي ميگفت گوش نميکردند.
بنابراين اين تحليل غلطي است که فرض کنيم جبهه ملي نيروي قدرتمندي در آستانه انقلاب 1357 بوده است و آنها را بخاطر شکستهاي انقلاب محکوم کنيم. چگونه ساختار فکري روشنفکران ايران در آن سالها تطور پيدا کرد؟ اسلامگرايان اجازه داشتند که آزادانه در حسينيه ارشاد تبليغ کنند چرا که شاه فکر ميکرد آنها ميـتوانند چپ گرايان را حذف کنند و در فعاليتهاي مخفي، روشنفکران سکولار بيشتر و بيشتر چپ گرا شدند و پس از انقلاب هم، با گذشت زمان، جريان اول از اپوزيسيون رخت بر بسته است، اما دومي هنوز در صدر است، و چپ گرائي مانند يک مذهب در ميان روشنفکران ايران و حتي وقتي گفتگو از مدرنيسم ميکنند، از راه هائي نظير مانوئل کاستلز سخن ميگويند که در تلاش براي اصلاح مذهب مارکسيسم است نه آنکه مانند صاحب نظراني نظير آلوين تافلر و دانيل بل باشند، که در پي به درو ريختن مذهب مارکسيسم و فکر کردن در فراسوي چپ گام بردارند.
به اميد جمهوری آينده نگر، فدرال، دموکراتيک، و سکولار در ايران
سام قندچي، ناشر و سردبير
ايرانسکوپ
http://www.iranscope.com/
5 اسفند 1385
February 24, 2007
متن مقاله به زبان انگليسي
http://www.ghandchi.com/467-KarimSanjabiEng.htm
کتاب مرتبط به اين مقاله:
http://www.ghandchi.com/500-FuturistIran.htm
---------------------------------------------------------
مقالات تئوريک
http://www.ghandchi.com/
فهرست مقالات
http://www.ghandchi.com/SelectedArticles.html